ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
«پدر ژپتو»ی دوبله ایران به همان مهربانی که با پینوکیو بود، دعوت ما را پذیرفت و در یک روز برفی زمستانی پذیرای ما شد تا روایتهای شهر فرنگش را بار دیگر شنوا باشیم.
«مرتضی احمدی» در دهم آبان 1303 در جنوب تهران متولد شد. بازیگر و دوبلوری که در سالهای اخیر، یک تنه با کتابها و تحقیقاتی که هرکدام تکهای از این فرهنگ را در برمیگیرد،
از آواز کوچه باغی گرفته تا ضربیخوانی و... در برابر فراموشی آنچه که او فرهنگ اصیل تهرانی میخواند مقاومت کرده است. احمدی یکی از معدود آدمهایی است که چهره قدیمی تهران را هنوز از حافظه هنریاش پاک نکرده و به یاد آن تهران قدیم، گاهی در خلوت اشک میریزد. او آنقدر راوی خوبی است (شاید هم آنقدر مصاحبه کرده!) که با کلامی روان و شیوا از سیر تا پیاز خودش را روایت میکند. بدون اینکه لازم باشد هی توی حرفش بپرم یا به دنبال حربهای بگردم که حرفهای بیشتری بزند...با او به گفتگو نشستیم،آنقدر حرف برای گفتن داشت که در دو صفحه جای نمی گرفت.
دوران کودکی
من84 سال پیش در یکی از محلات جنوب تهران متولد شدم، اون موقع بهش میگفتند سبزیکاری امینالملک که بعدها شد گمرک امیریه و چهارراه مختاری و بعد هم که راهآهن احداث شد، اسمش را گذاشتند «راهآهن». من بچه آنجا هستم. همانجا رشد کردم، قد کشیدم، دبستان رفتم (البته، اول مکتب میرفتیم، بعد شد دبستان) در دبیرستان شرفوروشن هم درس خواندم.
جرقههای فعالیت هنری
مادرم زنی مذهبی بود که صدای بسیار خوبی داشت. هروقت که برای برادر کوچکم لالایی میخواند من به دهنش نگاه میکردم و مجذوب صدای خوبش میشدم. کمکم شعرها را حفظ کردم و بعضی وقتها لالاییها را با هم میخواندیم.
یواشیواش بچههای محل هم فهمیدند صدای من خوبه. دور هم جمع میشدیم و آواز میخواندیم. به صفحات «مرحوم جواد بدیعزاده» که ترانههای فکاهی میخواند هم علاقه خاصی داشتم. میشنیدم، حفظ میکردم و برای خودم یا بچههای محل میخواندم. خواندن برای من انگیزه شد و از خودم میپرسیدم «چرا نباید از صدایم استفاده کنم؟»
آغاز فعالیت
دبیرستان شرف، تنها مدرسهای بود که درآن زمان، فعالیت تئاتر داشت و من در سال 1318 اولین تئاترم را آنجا کار کردم. بیرون مدرسه هم دنبال تئاتر میگشتم. اون موقعها سینما خیلی کم بود. شاید باورتان نشود، من اولینبار سینما را نزدیک میدان شاپور، زمان رضاهشاه دیدم. دیوار یک طرف خیابان را سفید کرده بودند و از طرف دیگر، فیلم را با آپارات روی دیوار میانداختند. ما هم مینشستیم لب جوی و فیلم میدیدیم. البته فیلم که نه، یک تصویرهایی که حرکت میکرد!
تا اینکه در سال 1319 خبردار شدم زندهیاد «محمود منزوی» در «سینما سپه» یک ترانه فکاهی میخواند. پیش پردهخوانی تازه مد شده بود. خانواده من مذهبی بودند و از این کارها زیاد خوششان نمیآمد. ولی من یواشکی تصنیفها را حفظ میکردم و برای بچههای مدرسه میخواندم.
در سال 1322 تصمیم گرفتم تئاتر را به صورت حرفهای ادامه بدهم اما چون دانشکدهای برای این حرفه نبود، تصمیم گرفتم از راه پیشپردهخوانی وارد کار بشوم. در تئاتر تهران، آقایان محسنی، شیبانی، قنبری به این کار مشغول بودند ولی چون تئاتر فرهنگ (پارس فعلی) پیشپردهخوان نداشت، رفتم آنجا... آنها تصمیم گرفته بودند یک جوری مرا رد کنند، ولی من ماندگار شدم. در سالن انتظار نشسته بودم که مرحوم پرویزخطیبی به سراغم آمد و گفت: پسر اینجا چی میخواهی؟ گفتم: میخواهم پیشپردهخوان بشوم. گفت: پول داری؟ گفتم: بله، پنج زار! گفت: پیشپرده من 12 تومان قیمتش است! آن را به من داد و گفت حفظش کن و پنجشنبه هفته بعد برگرد. آنها میخواستند سانس اول روز جمعه که بیشتر لوطیها و چالهمیدانیها میآمدند، برنامهام را اجرا کنم که آنها من را هو کنند تا دیگر سراغ این کار نیایم. فکر کردم چه جوری پیشپرده بخوانم که مردم خوششان بیاید. پس لباس یک فروشنده دورهگرد را پوشیدم و روز پنجشنبه با یک ارکستر به رهبری «استاد حسن رادمرد» تمرین کردم و روزی که روی صحنه رفتم و پیشپرده را خواندم به خاطر سنتی بودنش خیلی مورد استقبال قرار گرفت. همان شب با من قرارداد بستند!
در سال 1322 ماهی 100 تومان، خیلی پول بود! خیلی از هنرپیشههای تئاتر به من حسادت میکردند. درآن زمان، ما حرمت پیشپرده را خیلی داشتیم چون مورد توجه خانوادهها بود. مواظب بودیم زمین نخورد وآن را در حد بالایی نگه میداشتیم. از سال 1327 به بعد، آدمهای سودجو شعرهای ما را یادداشت میکردند و در بزمهای شبانه میخواندند. ما دیدیم اصالت پیشپرده دارد از بین میرود، از آن سال به بعد خیلی کم پیشپرده میخواندم .
هرکی پیشپرده میخونه پای لرزش هم میشینه؟!
اکثر پیشپردههایی که میخواندم، طنز انتقادی سیاسی شدید بود. خوب یادم میآید که به خاطر اجرای پیشپرده «قدسشاهین» در پائیز 1323، به مدت ششماه به کرمان تبعید شدم که اگر پیگیریهای آقای «محمد مسعود» مدیر روزنامه «مرد امروز» نبود، باید به کرمان میرفتم. تبعید برای جوانی به سن و سال من، خیلی وحشتناک بود چون هم کارم و هم ورزشم را از دست میدادم. به خاطر اجرای پیشپردههای سیاسی، یکی،دوبار طوری مرا زدند که میترسیدم به خانه بروم و مادرم مرا با آن سر و شکل ببیند، اما ورزش پوست ما را کلفت کرده بود، اگر چه از سال 1332 به طور کلی، پیشپردهخوانی را کنار گذاشتم.
ورزش
من ورزش را از همان سنین نوجوانی در زورخانههای جنوب تهران آغاز کردم. اونموقعها باشگاه نبود که!
ما با خرده پارچهها و کهنههایی که با نخ به هم میپیچیدیم یک توپ درست میکردیم و پابرهنه در زمینهای سنگلاخ، فوتبال بازی میکردیم. یک روز با بچه محلهایمان تصمیم گرفتیم زمین خاکی پر از سنگ و کلوخی را که نزدیک محلهمان بود،تمیز کنیم و برای فوتبال بازی کردن، آنجا برویم. مشغول جمعکردن سنگها بودیم که آقای خوشتیپی آمد جلو و گفت: چکار میکنید؟ گفتیم: میخواهیم زمین را تمیز کنیم تا بشود مال خودمان! بعدا فهمیدیم آن آقا، رئیس راهآهن بوده است. دستور داد کارگرها آمدند زمین را آماده کردند و قرار شد که ما هم برای راهآهن یک تیم جمعوجور کنیم. من اولین پایهگذار باشگاه راهآهن بودم. تا سال 1324 یکسره توی تیم بودم ولی آقای «مددنویی» (که بهش میگفتند آقا مدد) حق بیشتری به گردن تیم دارد. خود راهآهنیها هم نمیدانند ما چه زحمتهایی برای تیم کشیدیم. من حالا هم ورزش میکنم، ولی نه به شدت جوانیهایم. تا دوسال پیش پیادهرویتند جزو برنامههایم بود ولی تو یک چاله افتادم و زانویم آسیب دید. ورزش باعث شده که من در سن 84 سالگی، حتی یک قرص هم نخورم!
پرسپولیسی تیر!
از سال 44-45 که شهرت من بیشتر شد، دیدم به فوتبال نمیرسم. تماشاچی شدم. هوادار کشتی و والیبال و بسکتبال هم هستم اما پرسپولیس یک چیز دیگه است! بیشتر وقتها برای تماشای بازی پرسپولیس به استادیوم میروم. ولی الان، برای چند بازی اخیر تیم نرفتم. خیلی از تماشاچیها فکر نمیکنند ما پیر شدیم! محبت دارند ولی وقتی که تیم گل میزند پنجاه نفر میریزند سر ما، هر کسی هم که یک موبایل دارد،میخواهد عکس بگیرد. واقعا خسته میشوم. خدا نکند پرسپولیس گل بخورد! تماشاچیها میریزند دور و برم و میپرسند: «چرا؟» خب باید این سوالها را از مسئولین بپرسند نه از من!
(پینوشت: مرتضی احمدی به همراه سعیدراد، زوج پرسپولیسی هستند که یک جفت از صندلی توی ورزشگاه آزادی را به نام خودشان سند زدهاند!)
بهترین سال زندگی
سال 1322 بهترین سال زندگی من بود. در آن سال من هم وارد اداره راهآهن شدم، هم تئاتر، هم رادیو( که آن موقع اسمش اداره انتشارات و تبلیغات بود.)
بازیگری در تلویزیون
زمانیکه تلویزیون تازه راهاندازی شده بود، میگفتند نباید به تئاتریها توی تلویزیون رل داد چون حرکات آنها تند است. ما خیلی دوست داشتیم ببینیم این تلویزیون چیست و وارد آن بشویم. پرسوجو کردیم. خجالت نکشیدیم. به حرف آنهایی که راهنماییمان کردند گوش دادیم و وقتی از ما تست گرفتند، دیدند انگار برای تلویزیون ساخته شدیم. الان هم 64 سال متوالی است که عضو سازمان صدا وسیما و جزو اولین نفراتی هستم که برای دوبله فعالیت می کنم.
کنارهگیری موقتی از فعالیت بازیگری
بعد از کودتای 1332 که سالنهای تئاتر را آتش زدند و ما را بیرون انداختند، تصمیم گرفتم دور این کارها را خط بکشم و بروم دنبال کار خودم. بازیگری را کنار گذاشتم و درخواست انتقالی به اهواز کردم.اتفاقا همه حسابهایم غلط از آب درآمده بود! روز دومی که وارد اهواز شدم، هنوز پستم را تحویل نگرفته بودم که از رادیوی اهواز آمدند سراغم و گفتند: بیا جوانهای اینجا را جمعوجور کن و برای هنرپیشگی تربیت کن. هفتسال بطور افتخاری برایشان کار کردم و تا رسیدم تهران، دوباره همان آش و همان کاسه!برایم اتفاق افتاد.
خانواده
بهترین شانس زندگی من ازدواجم در سال 1334 بود. همسرم یکی از همکارانم در راهآهن بود که تمام فامیل، دوستش داشتند. او مادر خوبی برای بچههایم، زن خوبی برای من و دوست خوبی برای خانوادهام بود. با وجود سن و سال کمی که داشت، ریشسفید خانواده ما شد. در سال1337 دخترم به دنیا آمد و سه سال بعد هم پسرم، مازیار. من فکر میکردم هیچ کس زندگی به این قشنگی من ندارد ولی انگار طبیعت به ما حسودی کرد! همسرم مریض شد و هفت سال با سرطان مبارزه کرد تا اینکه در سال 1350 درگذشت و من ماندم و یک دختر 13 ساله و یک پسر 10 ساله. ازدواج نکردم، بچههایم را خودم بزرگ کردم و نتیجه خوبی هم گرفتم. مازیار در آمریکا زندگی میکند، تحصیلات عالیه و شغل خوبی دارد، عروسم مکزیکی است و دو تا نوه خوب پسری دارم. یک دختر و یک پسر.
دخترم هم یک نوه خوب برایم آورده که در حال حاضر با او زندگی میکنم. او خیلی خوب ساز میزند.
من خانواده خیلی خوبی دارم و تا الان که به عنوان ریشسفید کنارشان زندگی کردهام... (پینوشت: وقتی از استاد احمدی میپرسیم آیا رفتارتان با نوهتان مثل همان پدربزرگ جدی با نوه شیطون سریال بوی عید (یوسف تیموری) است؟ باخنده جواب میدهد: آخه پسر من چیز دیگراست! توی اون سریال، یوسف تیموری شیطنت میکرد ولی پسر من تمام حواسش جمع این است که من راحت باشم من اصولا آدم بچه دوستی هستم. هیچکس حق ندارد بچهها را توی خانه من دعوا کند.او، نوهاش را «پسرم» خطاب میکند)
کتابها و اصلا چرا نویسندگی؟
کتاب اول من با عنوان «من و زندگی» بخشی از چهره تهران قدیم و خاطرات زندگیم را در بر میگیرد. کتاب دومم «کهنههای همیشه نو» شامل ترانههای روحوضی است. برای نوشتن آن باید به دنبال هنرمندان روحوضی میرفتم که کار خیلی سختی بود. اینها ترانههای فولکلوریک هستند که فقط متعلق به تهرانه (یا به قول احمدی: تهرونه) و مال هیچ کجای دیگهای نیست. اما باز دیدم قانع نشدم. کتاب بعدی را شروع کردم با عنوان «فرهنگ بروبچههای تهرون» توی این کتاب تمام واژهها و ضربالمثلهای تهرونی را جمع کردم و شب و روزم را گذاشتم تا این کار تمام شد. من به عنوان یکی از قدیمیترین دوبلورهای این مملکت به خاطر این کتاب، دوبله را کنار گذاشتم و به قول تهرونیها بازیگری را درز گرفتم تا به این کتاب برسم. شبها که میخوابیدم، تا صبح هفت، هشتبار از خواب میپریدم چون همهاش یک کلمهای، است چیزی به یادم میآمد که باید یادداشت میکردمش. کتاب چهارمم «تهرون و تهرونی»هاست و کتاب پنجم که مشغول پاکنویس آن هستم «تاریخچه کوچهباغی و پیشپردهخوانی» است. نسل گذشته، اطلاعات مکتوب مفیدی در این زمینه برای ما نگذاشتند. من نمیخواهم مثل آنها مورد سرزنش قرار بگیرم